...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

               جان منی که مرا جان به لب کنی....


نمیدانم کی میرسد آن روز که پلکهایم را بر هم گذارم و آخرین چیز که میبینم تو باشی و پلکهایم را باز کنم و اولین چیزی باشی که میبینم...بوسه بر لبهایم گذاری و در آغوشم کشی و بوسه بر لبهایت گذارم...و بنوشیم از پیاله مشترکمان و مست شویم...

... آنروز که من باشم و تو باشی و سفره افطار دلتنگیهایمان...


...

again here...with a new viewpoint about every thing,think....

let me think...not every thing but many thing

رهایی...

  

 

  چه کردم با تو که اینچنین کردی با من؟آرام از تو گرفتم که آرام از من برگرفتی؟

 مرا در برهوتی رها کرده ای.....و این سو و آن سو میدوم از آتشی که دلم را فرا گرفته و تاب روحم به یغما برده.

 چه کنم با این سوز؟ سوزی که لبهایم را به هم دوخته و نای سخن گفتنم گرفته.

 .

 .

 .

 .

 .آرام گرفته ام دیگر در گوشه ای و انتظار میکشم...انتظار مرگ را تا با مهرش مرا در آغوش کشد و لالایی در گوشم بخواند و بخواباندم و لحافی از خاک سرد بر چهره ام کشد و من آرام گیرم بر سینه سرد خاک...بر بسترم...آرام گیرم و آرام گیرم و آرام گیرم...

 .

 .

 ولی افسوس....که مرگ هم آغوش مهرش را از من دریغ کرده...

خود درگیریهای مزمن من

نمیدونم زود گذشته یا دیر

هنوز نمیخوام باور کم که دیگه نیستی.هنوز باورم نمیشه.از باور میگم و هنز حتی جسارت فکر کردن به نبودنت رو ندارم که بخوام باور کنم یا نه!

اصلا نمیتونم به یاد بیارم اون روزی رو که...و این کاش به دلیل فراموشکاریم بود که یادم نمی یومد تک تک اون لحظه هارو...تلخی فکرام و احساسم تو تک تک اتاقکای سیاه مغذم پیچیده...

کاش میشد سوراخ کنم جمجمه هم رو تا این بخارای تلخ خاطراتی که هیچ علاقه ای به موندنشون رو ندارم از سرم بیرون بره.

مغذم داره سوت میکشه از این بخارا و هیچ کاریش هم نمیشه کرد و عن قریبه که بترکه سرم و مغذم بپاشه به در و دیوار این دنیایی که هنز نشناختمش و تو هم بعد از اون همه سال نشناخته بودیش تا اون روز کذایی....

دلم برات تنگ شده.

برای مهری که به روحم پاشیدی و برای تنفری که.برای همه چیزت.

نمیخوام گریه کنم پس دیگه خدافظ.

                                                                                            89/1/28

 

 


فردا نوشت:برو بابا حال داری...اتفاقا...باور کردم مث مرد...اصلا هم تلخ نیست و حتی نبود...کی تو گوشت خونده این چرندیات رو...(۸۹/۲/۵)

پس فردا نوشت:به هر حال حال و هوای اون موقعم بود حالا اینکه یه هفته بعد حست عوض شده دلیل نمیشه که اون حسه بره زیر سوال که!(۸۹/۲/6)

پسون فردا نوشت:حالا چرا یه چیز به این الکی ای رو کش میدی؟؟؟؟(89/2/7)

همین حالا نوشت:خودت که داری بیشتر کش میدی...

بعدها نوشت:تو دیگه حرف نزن که...

.

.

.


پس از سالها!!!


  بالاخره سلام.

بعد از مدت ها نیومدن اومدم بگم که تصمیم گرفتم یه بخش نقد فیلمایی که دیدم و برام جالب بودن رو بذارم تو وبلاگم.

شاید یه روزی بعد از مدتها خواستم یه مرور کنم رو فیلمایی که دیدم به دردم بخورن.