...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

آنکه میمیراند...

 ...  تقریباً همه ی زندگیم رو در جستجوی عشق بودم. یه وقتایی با خدا میخواستم اون عشق رو بسازم و یه وقتام فک میکردم زورم نمیرسه و از رابطه ام با آدما میخواستم عشق بتراشم. دنبال جفت ساختن بودم از همه چی. اما نشد؛ یه جاهایی رو بد میرفتم و یه چیزای کج و کوج از توش در میومد اخرش. خوب بود اون چیزی که دنبالش بودم اما کج میرفتم و ثریا و ...

  خیلی با کله زمین خوردم :))  خیلی زورای بیخودی زدم و خییییلی کج رفتم و بد رفتم. یه جوری از دنبال عشق گشتن برا من نتیجه نداد و برای هیچکس هم احتمالاً نداده و نخواهد داد. اما به نظر میرسه آخرش اونقدرم بی هیچ نباشه. ینی انصاف نیست که هیچ باشه.

 

  آهای...هنوز با این همه سردی و سیاهی من جفت کردن رو میخوام. غلط کردم؛ خودم میدونم .تو هم میدونی. اما خوردم و پا شدم و باز خیره نگات میکنم و هنوز انقد رو دارم که بگم عشق. که بگم جفت. که بگم تو! خودِ خودت. نمیگم ولم نکن. میدونم تو اصلاً خدای ول کردن نیستی. بخوای هم نمیتونی اصاً. تو مال این حرفا نیستی.

 

                                                  ..... هم اوست که زنده میکند.

                                   ... هم اوست که برمیخیزاند.

امید...

  و امروز... 

 فک میکنم خیلی درسته که میگن آدما رو تو عصبانیت هاشون هم میشه خیلی خوب شناخت. بعضی ها تو عصبانیت ها حرف هایی میزنن که سخت میشه هضم کرد حتی. یه حرفایی که سایه شون ممکنه تا مدت خیلی زیادی رو رابطتون و رو دلتون بمونه. 

  جقدر دوره برام اون شبایی که تا صبح نمیتونستم پلک بزنم به خاطر حرفای عجیب و غریبی که شنیده بودم. از مهم ترین ادم زندگیم. دوره اما مث یه دوزاری کج, تازه افتاده.

 از اولین روزا حول و حوشای کوچه 42. تا آخرین روزا... . 

 به نظرم کافی باشه سعی کردن واسه اینکه به خودم بقبولونم که اشتباه هام اشتباه نبودن. بودن. ولی پشتشون یه چیزای خوبی بود که اونا مهم ترن. از اخرین اشتباهم که به امید اخرین تلاشام واسه "شاید یه روزی داشتنش" کردم. تا اولیناش که چون داشتمش, کردم. توی هرکدوم از اشتباها یه روح قشنگ بود که دعا میکنم اون قشنگی ها, خوبم کنن.

 من تازه  از هنگی در اومدم و حالا یه عالمه ارور و فایل و صدا با هم باز شده. خب...سخته. ولی بالاخره من از پسش بر میام.

26/خرداد/95

بدون عنوان.

  و دوباره بعد از سالها .... نوشتن. تنها چیزی که الان فک میکنم یه کم حالم رو بهتر کنه. بعد از سالها گذشتن از روزهایی که فک میکردم عاشق شدم...و بعد از سالهااا و سالها و سالهااااا که انگار 1000 سال گذشت...من تنهام. دو سال گذشت از سالهای شروع نبودن ادمی که هرگز تصور نمیکردم بشه با نبودنش کنار اومد. و 1 سال گذشت از نبودن رسمیش. و سالها گذشته از اخرین بودنای با مهرش. چقدر سخخخخخت گذشت همه سالهای بودن و نبودنش. سخت. سخت. سخت. و تنها. بدون حتی خدا. 

و حالا...من حس بت پرستی رو دارم که شکسته بتهاش رو. 

  من از ترس از دست ندادن, هر کاری کردم. از ترس از دست ندادن همه چی رو از دست دادم. میگم از ترس از دست دادن چون از یه جایی به بعد فقط ترس بود و نه اشتیاق. من تمام چارچوب هام رو شکستم. و هر کاری کردم. من از ترس خودم رو به هر شیطانی فروختم.  و حالا من فریاد نخواستن هام. و خالی از خواستن. هر نخواستنی خواستنی رو حامله هست اما... میترسم که نخواستن هام مرده ای رو حامله باشن.

 من شکسته ام. من برای خودم شکسته ام. و این یعنی اخر خط. من میتونم ادم ها رو دوست داشته باشم. بچه ها رو. خوبی ها رو. اما نه خودم رو. من میتونم مادرانه عشق بورزم اما با خودم ... قهرم؟ نه. من محو شدم برای خودم. 

 خدایا من تو رو فیزیکی میخوام. میخوام بغلت کنم. من بی چاره ام. کافیه غیبتت. اشکار شو. 

دل من مرده. تو زنده اش کن. تو زنده کردن مرده ها رو خوب بلدی. من مرده ام. زنده ام کن. 

من و تو...


قصه ما چه غم افزا دردیست....

       من و تو گرچه نزدیک همیم...

                 باز از هم دوریم

من و تو مثل خطهای موازی افق ...گرچه نزدیک همیم

                        باز از هم دوریم

من و تو شب و روزیم...

                 افسوس!

       من در این سوی افق میمیرم،

                         تو در آنسو به جهان میآیی


و خداوند به خود آفرین گفت

 

   امروز داشتم درس میخوندم که یکی از دوستان بهم زنگ زد و ازم خواست که یه کتاب رو واسش بخرم و بدم به پدرش که به دستش برسونه...همین طور که داشتم میگفتم باشه و کی میاد ازم بگیره و چه کتابی و سعی میکردم صدام صدای یه رفیق باشه... مدام تو فکرم این ندا تکرار میشد که " آخ...حالا من باید یه عالمه وقت بذارم و برم کتاب بگیرم و یه عالمه وقت واسه به دست اون واسطه رسوندن.حالا لابد منم باید برم بدم به طرف...چه رویی دارن مردم! اصلاً اگرم بنا بر این باشه که من کتاب رو بگیرم باید خود طرف بیاد ازم بگیره!من وقت ندارم که! همینم که دارم کتاب رو میگیرم خودش کلی حرفه!" و این تفکرات عمیق تر و ریشه یابانه تر هم میشد: " اصلاً تقصیر خودمه که انقد ساده ام که همه ازم سوء استفاده(!) میکنن. و .. "

حالا میگذریم از اینکه بعد از تماس تلفنیش هم هی که یادش میافتادم با یه عجب گفتن ,خودم رو سهراب مهلکه نشون میدادم!


  و وا خجالتا که انجام کوچکترین و ساده ترین کار واسه یه دوست ... انقد منُ معذب کرده بود. و واحسرتا که جامعه به سمتی رفته که اغلب انقدر خودخواه شدیم. و انقد مرید نظام عمل و پاداش.که تا پاداشی نباشه کاری انجام نمیدیم واسه هم.حالا بگذریم هم از اینکه عاقلان داند که تو همون نظام هم نیکی در دجله انداختن, باز گرفتن در بیابانی رو پیش رو داره.

 


 بیایم نذاریم کلاه هایی که سرمون رفته و سوء استفاده هایی که ازمون شده و نارفیقی هایی که دیدیم...باعث شه کلاه سر هم بذاریم و سوء استفاده کنیم و نارفیق باشیم.

 اینکه اغلبمون شاکی از بی مرامی های بقیه و سادگی خودمونیم _ که اگه یه کم بیشتر دقت کنیم میبینیم که خودِ به زعم خودمون ساده(!) کمتر و کمتر داریم مرام به خرج میدیم_ نشون میده که ما هممون یه وقتی خوب بودیم ولی گذاشتیم که بدی ها بدمون کنن و گذشتیم از خوبی هامون.

بیایم نگذریم...حیفه ... اول از همه اعصابامون حیفه و راست تر... روحمون، روانمون،زلالیمون.

به قول این کلیشه ها...خوبیهامون یادمون نره!