یه وقتایی یهو یه آدم از کلی سال پیش ... مثلاً از دوران دبستانت میاد تو ذهنت...الکی! حالا یا بابای مدرسه هست,یا نیمکت عقبی,یا حتی یکی از غرفه دارای 3 شنبه بازار که هر روز بعد کانون زبان میدیدیش دلت لک میزنه واسش! یا حالا آدم هم نه! خوراکی مثلاً ! نمیگم شیر کاکائو شیشه ای! نمیگم پفک کامک.نه! همین ساندویچ کتلتای دبیرستان! آخ آخ آخ...
یه وقتایی هم مشابه همون وقتا ... هوس وبلاگ گردیهای قدیمی رو میکنی...هوس میکنی خوندن فلسفی های هومنُ عاشقانه های نیمچه تلخ کامیاب و شیطنتا و خاطره های مدرسه ی محمدرضای بچه محصل و در هم های همیشه به روز فرزادُ و و و و!
هوس میکنی با بی حوصلگی وبگردیهاتُ؛ انگار که حالا مجبوری که همه رو همین الان سر بزنی و قسم خوردی همه رو هم تا ته! واو به واو بخونی ,در حالی که اصلــــــــاً حوصله خوندن هیچکودومُ نداری! الکی! کرم داری انگار!
هوس میکنی اون نه چندان قدیمایی که هنوز فیسبوک نبود و سایت اجتماعی گزگ بود !
هوس میکنی دنبال یه وبلاگ خوب گشتن و چیزای جدید خوندنایی که میصرفید به اون گشتنا!
الان از اون وقتاست!
هوس کردم