-
آنکه میمیراند...
شنبه 29 خردادماه سال 1395 02:06
... تقریباً همه ی زندگیم رو در جستجوی عشق بودم. یه وقتایی با خدا میخواستم اون عشق رو بسازم و یه وقتام فک میکردم زورم نمیرسه و از رابطه ام با آدما میخواستم عشق بتراشم. دنبال جفت ساختن بودم از همه چی. اما نشد؛ یه جاهایی رو بد میرفتم و یه چیزای کج و کوج از توش در میومد اخرش. خوب بود اون چیزی که دنبالش بودم اما کج میرفتم...
-
امید...
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1395 03:48
و امروز... فک میکنم خیلی درسته که میگن آدما رو تو عصبانیت هاشون هم میشه خیلی خوب شناخت. بعضی ها تو عصبانیت ها حرف هایی میزنن که سخت میشه هضم کرد حتی. یه حرفایی که سایه شون ممکنه تا مدت خیلی زیادی رو رابطتون و رو دلتون بمونه. جقدر دوره برام اون شبایی که تا صبح نمیتونستم پلک بزنم به خاطر حرفای عجیب و غریبی که شنیده...
-
بدون عنوان.
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1395 02:39
و دوباره بعد از سالها .... نوشتن. تنها چیزی که الان فک میکنم یه کم حالم رو بهتر کنه. بعد از سالها گذشتن از روزهایی که فک میکردم عاشق شدم...و بعد از سالهااا و سالها و سالهااااا که انگار 1000 سال گذشت...من تنهام. دو سال گذشت از سالهای شروع نبودن ادمی که هرگز تصور نمیکردم بشه با نبودنش کنار اومد. و 1 سال گذشت از نبودن...
-
من و تو...
یکشنبه 11 آبانماه سال 1393 01:26
قصه ما چه غم افزا دردیست.... من و تو گرچه نزدیک همیم... باز از هم دوریم من و تو مثل خطهای موازی افق ...گرچه نزدیک همیم باز از هم دوریم من و تو شب و روزیم... افسوس! من در این سوی افق میمیرم، تو در آنسو به جهان میآیی
-
و خداوند به خود آفرین گفت
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 22:06
امروز داشتم درس میخوندم که یکی از دوست ان بهم زنگ زد و ازم خواست که یه کتاب رو واسش بخرم و بدم به پدرش که به دستش برسونه...همین طور که داشتم میگفتم باشه و کی میاد ازم بگیره و چه کتابی و سعی میکردم صدام صدای یه رفیق باشه... مدام تو فکرم این ندا تکرار میشد که " آخ...حالا من باید یه عالمه وقت بذارم و برم کتاب بگیرم...
-
نااب
دوشنبه 30 تیرماه سال 1393 17:00
نفس خود را از هر پستى گرامى دار، هرچند تو را بدانچه خواهانى رساند، چه آنچه را از خود بر سر این کار مینهى، هرگز به تو بر نگرداند. بندهی دیگرى مباش حالى که خدایت آزاد آفریده - علی - نهج البلاغه همیشه هم که قرار نیس حدیثِ پیاز باشه!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 تیرماه سال 1393 18:31
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم .
-
توصیه موسیقیایی اکیــد!
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 23:25
تو این قحطی وبلاگ خوب (نسبت به قبل ترا که فیسبوک هووی وبلاگ نشده بود و وبلاگ ها هنوز سر پا بودن) . . . هنوز هستن کسایی که وبلاگشون هنوزم به راهه و بی مخاطب هم حتّــی آپن! حظ داره سر زدن به وبلاگاشون و شنیدن موسقی میزهای چوبی! حتماً حتماً و حتماً سر بزنید به http://woodentablesmusic.blogspot.com و یا لایک کنین...
-
هوسهای بی وقت!
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 00:48
یه وقتایی یهو یه آدم از کلی سال پیش ... مثلاً از دوران دبستانت میاد تو ذهنت...الکی! حالا یا بابای مدرسه هست,یا نیمکت عقبی,یا حتی یکی از غرفه دارای 3 شنبه بازار که هر روز بعد کانون زبان میدیدیش دلت لک میزنه واسش! یا حالا آدم هم نه! خوراکی مثلاً ! نمیگم شیر کاکائو شیشه ای! نمیگم پفک کامک.نه! همین ساندویچ کتلتای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دیماه سال 1391 19:09
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست یا نمیخواهیام یا ... یا ابوالفضل یعنی نمیخواهیام ؟ بهرنگ قاسمی
-
عن در حکایت دی!
جمعه 15 دیماه سال 1391 18:34
دی ماه بود که آمد و دیماه است و دلتنگ بودنهایی که نیست شده اند؛ اَم !
-
بعید است زنده باشم...
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 19:31
من از دل هم نجستم نجستم . کناری نجستم تو هم هیچ هیچ هیچ بارم نکردی تو آدم حسابم نکردی تو ام هیچ هیچ هیچ یارم نبودی توام هیچ هیچ هیچ کنارم نبودی! تو از یار غاری قراری نجستی تو که هیچ هیچ هیچ بارم نکردی تو که وای وای هیچ بارم نکردی تو دیوار حائل بارم نکردی تو زهر هلاهل یارم نبودی تو اوج شمایل سوارم نکردی تو گرداب حائل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 18:16
2سال پیش رفتم فیلم کد داوینچی بگیرم بعد یارو کلوپیه که کلاً با دفه قبلش که اینسپشن گرفتم ازش 2 باره دیدتم...میگه اول اینسپشنُ تریف کن ببینم اگه اونو فهمیدی اینُ بدم بهت! { حالا کلاً سر و ته یارو رم بذاری رو هم قد امریکن پای هم از سینما نمیفهمه هااا} الان یهو به ذهنم رسید بهش بگم بیاد بره تو کونم اجالتاً!
-
بازدم!
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 02:47
نمیدونم چی شد که به این جایی که الان هستم رسیدم.... نمیدونم چی شد که اینی هستم که الان هست.... دیگه خسته شدم... یَنی الان و در این ثانیه خسته نیستم...الان هیچ حسّی ندارم...امّا چن دقه پیش خسته بودم... چرا و چرا باید انقد زندگیم تو ناهمواری باشه؟ یه آن شادِ شاد.چن دقه خسته؛یهو پر انرژی...یه آن غمگینِ غمگین...نمیدونم چی...
-
آخرین شام
جمعه 8 مهرماه سال 1390 18:09
این آخرین شامه شمعارو روشن کن نبضت تو دستامه شمعارو روشن کن این آخرین شامه با تو سر یک میز این آخرین مهره از آخرین پاییز این آخرین لبخند آین آخرین بوسه بعد از تو این شب ها تکرار کابوسه شمعارو روشن کن شب دلهره داره باید برم اما عطرت نمیذاره فردای من بی تو تلخ و غم انگیزه شبو تماشا کن چه اشکی میریزه این آخرین لبخند این...
-
...
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 02:32
جان منی که مرا جان به لب کنی.... نمیدانم کی میرسد آن روز که پلکهایم را بر هم گذارم و آخرین چیز که میبینم تو باشی و پلکهایم را باز کنم و اولین چیزی باشی که میبینم...بوسه بر لبهایم گذاری و در آغوشم کشی و بوسه بر لبهایت گذارم...و بنوشیم از پیاله مشترکمان و مست شویم... ... آنروز که من باشم و تو باشی و سفره افطار...
-
...
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 00:37
again here...with a new viewpoint about every thing,think.... let me think...not every thing but many thing
-
رهایی...
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 15:39
چه کردم با تو که اینچنین کردی با من؟آرام از تو گرفتم که آرام از من برگرفتی؟ مرا در برهوتی رها کرده ای.....و این سو و آن سو میدوم از آتشی که دلم را فرا گرفته و تاب روحم به یغما برده. چه کنم با این سوز؟ سوزی که لبهایم را به هم دوخته و نای سخن گفتنم گرفته. . . . . .آرام گرفته ام دیگر در گوشه ای و انتظار میکشم...انتظار...
-
خود درگیریهای مزمن من
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 19:46
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نمیدونم زود گذشته یا دیر هنوز نمیخوام باور کم که دیگه نیستی.هنوز باورم نمیشه.از باور میگم و هنز حتی جسارت فکر کردن به نبودنت رو ندارم که بخوام باور کنم یا نه! اصلا نمیتونم به یاد بیارم اون روزی رو که...و این کاش به دلیل فراموشکاریم بود که یادم نمی یومد تک تک اون...
-
پس از سالها!!!
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 13:47
بالاخره سلام. بعد از مدت ها نیومدن اومدم بگم که تصمیم گرفتم یه بخش نقد فیلمایی که دیدم و برام جالب بودن رو بذارم تو وبلاگم. شاید یه روزی بعد از مدتها خواستم یه مرور کنم رو فیلمایی که دیدم به دردم بخورن.
-
و اما نوروز....
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 20:26
نوروز روز روزی و ســـــرمایه سرور یک یادگار کـــــهنه ز فرهنگ پر غرور چون سبزه سبز سال تو ای مرد آریا شادان بزی و نکـوبخت و غرق شـور
-
حاجی فیروز....
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 21:14
بشکن بزن، از جای بپر، ای حاجی فیروز از کوچه ما هم بگذر، ای حاجی فیروز پیراهن قرمز به تن خود کن و بگذار چون قیف کلاهی به نوک سر، ای حاجی فیروز برگیر به کف، دایره و زود بیاور از موکب نوروز خبر، ای حاجی فیروز هر روز که میگذره ما از فرهنگا و سنتهامون بیشتر فاصله میگیریم.هر سال نوروز رو جشن میگیریم اما نه با اون نشونه ها و...
-
...
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 02:25
هیچ فرقی نمیکنه....هیچ فرقی... ...حتی شاید خیلی بهتر هم شه...
-
غمی غمناک.
شنبه 15 اسفندماه سال 1388 22:19
شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افروز مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ بر...
-
تا اطلاع ثانوی...
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 14:56
یا هو سلام. به دلیل مصیبتهای وارده از سوی اساتید محترم و کار پشت گوش انداختن ها(البته نه آنچنا زیاد هم!) و نتیجتاْ بدبختی تل انبار شدنها به روز کردن وبلاگ فکستنی و خاموش این بنده ریز را در توان خویشتن ندیده و مراتب عذر خواهی از شما سر زننده پر و پا قرص(خودم) به عمل می آورم. با آرزوی به ترینها... قربان روی...
-
...
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 22:27
رفتم عقب نشستم.بعد از من دوتا آقا سوار شدن. ــ دسّت درد نکنه.هَمی جاها من پیاده میشم. چند متر جلوتر راننده نگه داشت تا یه آقایی که کنار خیابون منتظر تاکسی بود سوار شه. ــ ببخشیدا ما یه ۲۰۰،۳۰۰ تومنی میخویم نداریم.رومونم نَمْشه به کَسْ بیگیم.شُمو نداری کاکو؟ راننده تاکسی یه دویصی برداشت و بهش داد. ــ کاکو دسّت درد...
-
اسپندگان جشن آریاییمان را پاس میداریم.
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 17:01
اینک زمین را میستاییم؛ زمینی که ما را در بر گرفته است. ای اََهورهمَزدا ! زنان را میستاییم. زنانی را که از آن ِتو به شمار آیند و از بهترین اَشَه برخوردارند، میستاییم. اوستا - یسنا ۳۸ - بند۱ درود. امروز به گفته برخی که معنقدند ماههای ایرانی ۳۰ روزه بوده جشن سپندارمذگان هست.و به گفته برخی که گویا درست تر هم میگن...
-
نوشته ای از ...`
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 15:14
قصیده از آسمان نبود تو نزدیک ابرها بودی چنان شعاع پر کشیدن کبوترهایم تنگ شده که تیزی پرگارت, نقش برجسته کنده بر آینه بالهای آزادی به یاد بهترین دوستم که خودش هم اینو نوشته.
-
زنگ انشاء
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 16:24
سلام.نمیدونم "قصه عینکم"رو تو کتاب ادبیات پیش دانشگاهی یادتونه یا نه! قصه عینکم یکی از حکایتای کتاب "شلوارهای وصله دار" هست که رسول پرویزی نوشتتش. "زنگ انشا" یکی دیگه از داستانای این کتابه که من خیلی ازش خوشم اومد. اگه دوس داشتین بخونین میتونین تو ادامه مطلب بخونیدش. شلوارهای وصله دار...
-
جای خالی مادر بزرگ..
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 23:52
چند روز پیش رفته بودم قبرستون1* بعدش هم بعد از سالها رفتم خونه مادربزرگم2*. *1 نمیدونم چرا...قبرستون همیشه یه طعم خاصی داره که همیشه و همه جا هم طعمش همونه.هچ وقت عوض نمیشه! لا اقل برا من. سکوتش...که هیچ صدایی نمیتونه بشکندش....گرمای سردش...سرمای گزندش...آرامشش. سنگ قبرا مث جلدای دفترن!...که هر کی اسمشو روش نوشته...