...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

رفتم عقب نشستم.بعد از من دوتا آقا سوار شدن.

ــ دسّت درد نکنه.هَمی جاها من پیاده میشم.

چند متر جلوتر راننده نگه داشت تا یه آقایی که کنار خیابون منتظر تاکسی بود سوار شه.

ــ ببخشیدا ما یه ۲۰۰،۳۰۰ تومنی میخویم نداریم.رومونم نَمْشه به کَسْ بیگیم.شُمو نداری کاکو؟

راننده تاکسی یه دویصی برداشت و بهش داد.

ــ کاکو دسّت درد نکنه.درمُنده نشی.

.

.

.

۲ دقیقه بعد........آقایی که کنار من نشسته بود:

ــ شایدم راس میگفت.


اسپندگان جشن آریاییمان را پاس میداریم.

   


اینک زمین را می‌ستاییم؛

زمینی که ما را در بر گرفته است.

ای اََهوره‌مَزدا !

زنان را می­ستاییم.

زنانی را که از آن ِتو به شمار آیند

و از بهترین اَشَه برخوردارند، می‌ستاییم.

اوستا - یسنا ۳۸ - بند۱


 درود.

امروز به گفته برخی که معنقدند ماههای ایرانی ۳۰ روزه بوده جشن سپندارمذگان هست.و به گفته برخی که گویا درست تر هم میگن ماههای ایرانی در ۶ ماه اول ۳۱ روزه بوده و اگه اینطور حساب شه ۵ اسفند یعنی ۶ روز دیگه جشن اسپندگان یا سپندارمذگان هست.

 در هر حال خجسته باد.


اگه دوس دارین در مورد این جشن پارسی بیشتر بدونید به ادامه مطلب برید.

ادامه مطلب ...

نوشته ای از ...`


قصیده از آسمان نبود
                 تو نزدیک ابرها بودی
چنان شعاع پر کشیدن کبوترهایم تنگ شده
       که تیزی پرگارت, نقش برجسته کنده
            بر آینه بالهای آزادی


                                                                                 به یاد بهترین دوستم
                                                                                 که خودش هم اینو نوشته.

زنگ انشاء

 سلام.نمیدونم "قصه عینکم"رو تو کتاب ادبیات پیش دانشگاهی یادتونه یا نه! قصه عینکم یکی از حکایتای کتاب "شلوارهای وصله دار" هست که رسول پرویزی نوشتتش.

 "زنگ انشا" یکی دیگه از داستانای این کتابه که من خیلی ازش خوشم اومد.

اگه دوس داشتین بخونین میتونین تو ادامه مطلب بخونیدش.


 شلوارهای وصله دار کتابیست با 19 حکایت.19 حکایتی که از زندگی مردم جنوب(تنگستان بوشهر و شیراز) گرفته شده و نویسنده با هنرمندی آنها را نوشته است.پاره ای از آنها گوشه و کنار زندگی گذشته اوست.

او از دردها و رنجهای زندگی با شوخ طبعی سخن میگوید نه با آه و ناله.



ادامه مطلب ...

جای خالی مادر بزرگ..

 

  چند روز پیش رفته بودم قبرستون1*  بعدش هم بعد از سالها رفتم خونه مادربزرگم2*.


*1

 نمیدونم چرا...قبرستون همیشه یه طعم خاصی داره که همیشه و همه جا هم طعمش همونه.هچ وقت عوض نمیشه! لا اقل برا من.        سکوتش...که هیچ صدایی نمیتونه بشکندش....گرمای سردش...سرمای گزندش...آرامشش.

  سنگ قبرا مث جلدای دفترن!...که هر کی اسمشو روش نوشته و....

...دفتر هر کی بدون اینکه وا بشه و خونده بشه پرت شده یه گوشه.

 از چی قبرستون بعضی ها عبرت میگیرن؟        من که جز پوچی هیچ حس دیگه ای بهم دست نمیده!


*2

بعد از چندین سال دوباره داشتم میرفتم خونه مادربزرگم.خونه ای که کلی ازش خاطره دارم...تا 4 سالگی همیشه از صبح خروس خون تا ظهر زشت آفتابی که خواهرم از مدرسه میومد دنبالم اونجا بودم....خونه ای که تابستونا همه فامیل دور هم جمع میشدیم و تو حیاطش دور هم میخوردیم و ومی گفتیم و میخندیدیم و بعدشم همه نوه ها میرفتیم تو کوچه بالا بلندو و تر و خشک و هفت سنگ و ...بازی میکردیم.

در و دیوارش هنوز همه اون خنده ها و حرفها و محبتا تو گوششه و حالا زیر بار اینهمه سکوت ترک برداشته!

 تا پامو از پله بالا گذاشتم و رفتم تو دلم برا اونی که این خونه به خاطر اون هنوز اینقد تکونم میده خیلی تنگ شد...هنوز بوی صندوقچه آهنی و رخت خوابای نرمشو که تو نمد میپیچیدشون و بوی مهربونی هاش می یومد. وقتی داشتم از دالون خونش که هنوز همون گلیم رنگ رنگ توش بود رد میشدم دلم خواست دوباره برا یه لحظه طعم چایی های خوشمزه تو قوریش رو...طعم آجیل شیریناش رو....بوی نصفه سیگاری که گه گاه میکشید رو تجربه کنم.

 هنوز بعد این همه سال جای خالیش با اون قبای آبی رنگش و اون چین و چروکایی که لای هر کدومون هزارتا تجربه تلخ و شیرین پنهون بود...حس میشه.هنوز...