...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

...

یه تیکه از نگفته ها و گفته ها

حاجی فیروز....

 

 

بشکن بزن، از جای بپر، ای حاجی فیروز

از کوچه ما هم بگذر، ای حاجی فیروز

پیراهن قرمز به تن خود کن و بگذار

چون قیف کلاهی به نوک سر، ای حاجی فیروز

برگیر به کف، دایره و زود بیاور

از موکب نوروز خبر، ای حاجی فیروز

  هر روز که میگذره ما از فرهنگا و سنتهامون بیشتر فاصله میگیریم.هر سال نوروز رو جشن میگیریم اما نه با اون نشونه ها و رسم های سنتیمون! 

  حاجی فیروز هم یکی از همون سنتهایی هست که کم کم داره فراموش میشه و نمیدونیم (یا لا اقل من نمیدونم)حاجی فیروزی که حتی اسمش برام شادی بخشه خودش کلی حکایت داره.  

  

اگه دوس دارین در مورد پیشینه حاجی فیروز دوس داشتنی بدونیین میتونین ادامه این مطلب رو بخونین.واسه من که خیلی جالب بود.

ادامه مطلب ...

...

    

هیچ فرقی نمیکنه....هیچ فرقی...

            ...حتی شاید خیلی بهتر هم شه...

غمی غمناک.

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افروز مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است
              سهراب سپهری-مجموعه مرگ رنگ

تا اطلاع ثانوی...

                                           یا هو

 سلام.

 به دلیل مصیبتهای وارده از سوی اساتید محترم و کار پشت گوش انداختن ها(البته نه آنچنا زیاد هم!) و نتیجتاْ بدبختی تل انبار شدنها به روز کردن وبلاگ فکستنی و خاموش این بنده ریز را در توان خویشتن ندیده و مراتب عذر خواهی از شما سر زننده پر و پا قرص(خودم) به عمل می آورم.

                                                     با آرزوی به ترینها...

                                                   قربان روی ماهتان...بینام.

...

رفتم عقب نشستم.بعد از من دوتا آقا سوار شدن.

ــ دسّت درد نکنه.هَمی جاها من پیاده میشم.

چند متر جلوتر راننده نگه داشت تا یه آقایی که کنار خیابون منتظر تاکسی بود سوار شه.

ــ ببخشیدا ما یه ۲۰۰،۳۰۰ تومنی میخویم نداریم.رومونم نَمْشه به کَسْ بیگیم.شُمو نداری کاکو؟

راننده تاکسی یه دویصی برداشت و بهش داد.

ــ کاکو دسّت درد نکنه.درمُنده نشی.

.

.

.

۲ دقیقه بعد........آقایی که کنار من نشسته بود:

ــ شایدم راس میگفت.