جان منی که مرا جان به لب کنی....
نمیدانم کی میرسد آن روز که پلکهایم را بر هم گذارم و آخرین چیز که میبینم تو باشی و پلکهایم را باز کنم و اولین چیزی باشی که میبینم...بوسه بر لبهایم گذاری و در آغوشم کشی و بوسه بر لبهایت گذارم...و بنوشیم از پیاله مشترکمان و مست شویم...
... آنروز که من باشم و تو باشی و سفره افطار دلتنگیهایمان...
again here...with a new viewpoint about every thing,think....
let me think...not every thing but many thing