جان منی که مرا جان به لب کنی....
نمیدانم کی میرسد آن روز که پلکهایم را بر هم گذارم و آخرین چیز که میبینم تو باشی و پلکهایم را باز کنم و اولین چیزی باشی که میبینم...بوسه بر لبهایم گذاری و در آغوشم کشی و بوسه بر لبهایت گذارم...و بنوشیم از پیاله مشترکمان و مست شویم...
... آنروز که من باشم و تو باشی و سفره افطار دلتنگیهایمان...
سلام وبلاگ جالبی داری به من هم سر بزن
: )
تونمیگی این عکسا رو میذاری من منحرف میشم!!
ایشالا زود میرسه...دعا کن برا منم برسه!!
:ی سلام...نه...تو آدم با جنبه ای هستی...
سلام...خوبی؟!خیلی خوشحال شدمم دوباره اومدی نظر دادی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
آپم میکنی وبتو ازین به بعد یا بیخیال شدی؟!
راستی من همون محمدرضاما!!
سلام...میشناسم:دی
آره کلللللللی وقته که قراره آپ کنم..
انشا الله به زودی زود
عیدت مبارک ...
سلام!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
دلنوشته های قشنگی دارید
دعوتید به وبلاگم....
موفق باشی